حکایت ها دلنشین



گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشت
اینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشت

چشمهای توخدای حرفهای تازه اند
کفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت
کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای من
وقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشت

بوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتو
عشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشت

اینکه من مردابم اری خط به خط کهنگی
توبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشت

درمیان دستهای کوچم جای تو نیست
من تمامت رابرای دیگری خواهم نوشت

موج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشد
باتودارم حرفهای بهتری خواهم نوشت

اشک سیمرغ, [13.04.19 15:31]
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست


ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست



من نوشتم عشق، او وابستگے تفسیر ڪرد
حسرت و بغضِ عجیبے در گلویم گیر ڪرد

خواب‌ دیدم روحِ من دارد به دوزخ مے‌رود
خوابگر ڪابوس من را خستگے تعبیر ڪرد

در نگاه آینه انگار مے‌سوزد ڪسی
لعنتے این هم فقط درد مرا تکثیر ڪرد

ڪافرم یا اهل دین، دیگر چه فرقے می‌ڪند
مادرم حتے مرا در ذهن خود تڪفیر ڪرد

در نگاهم ردِ پاے آتشے جا مانده است
مولوے امثال من را مثل نے تصویر ڪرد

منطق دیوانگان را دوست دارم، این جنون
آخرش برد و مرا در گوشه‌ای زنجیر ڪرد


هر چه شد آن پیچک گیسو به هم تابیده تر
مشکل این عاشق سرگشته شد پیچیده تر

سُست شد ایمان من تا تاب دادی زلف را
خواستی این شاخهٔ پوسیده را،پوسیده تر

بیشتر در دام راه افتاد این گم کرده راه
هرچه شد این عاشق گمراه دنیادیده تر

در میان ابرهای تیره دل زیباتری
ماه من از اینکه هستی باز هم پوشیده تر

قیمتی تر می شوی همچوم عقیق سرخ رو
هر چه باشی ای دل عاشق به خون غلتیده تر

دست و پا گم کردی ای دل کاشکی لب وا کنی
در میان اهل معنا بعد از این سنجیده تر.


بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست
که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست
 
به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد
شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست
 
من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم
میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست
 
نگاه کن به غزالان اهلی چشمم
دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست
 
بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب
همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست
 
برای من قفس از بازوان خویش بساز
که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست
 
تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشت
برای بال و پرم وسعت پریدن نیست.


تو ای رقیقِ عمیق! ای شراب کهنه‌ی من
بریز جرعه‌ی صبحی به خواب کهنه‌ی من

چنین که جوی روان کرده‌ام به گریه‌ی خود
به چرخ آمده است آسیاب کهنه‌ی من

هنوز پاسخ من جز تو نیست پس بپذیر
که قصد تازه ندارد جواب کهنه‌ی من

چقدر عکس تو اصلا به من نمی‌آید
چقدر مستَحَقَت نیست قاب کهنه‌ی من

به هیچ گوهر نااصل دل نخواهم بست
که جُسته است تو را گنج‌یاب کهنه‌ی من

تو آفتاب و من آیینه‌ی غبارآلود
چه کوچک است تو را بازتاب کهنه‌ی من

برای تسویه‌ی دوری‌ات نیامده‌ام
چقدر مانده فقط از حساب کهنه‌ی من؟

#حمزه_کریم_تباح_فر


شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد
هرچه خوبی بکنی با دل تو بد باشد

تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او بعکس تو به هرچیز مردد باشد

تو به هر در بزنی تا که به دست آوریش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد

بنشینی دو سه تا شعر بگویی که مگر
یکی از این همه شعری ،که بخواهد باشد

همه دلداده ترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگ ترین فرد زبانزد باشد

شده از نم نم باران دلت خیس شوی؟
دایما مشق تو آن مرد نیامد باشد؟

تو ندیدی که چه سخت است بیبینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید؛باشد.

چه کنم با دل دیوانه که با این همه باز
سعی دارد که به این عشق مقید باشد


اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.
کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم.!!!!
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:
مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه،
نه آگاهشون!


 

لیاقت چیزی نیست که شما از توی شناسنامه یا چهره افراد بفهمید!
لیاقت چیزی نیست که انتهای یک راه طولانی مشخص شود !
بلکه لیاقت حاصل یک لحظه

ندیده گرفتن،
بی احترامی،
بی توجهی،
فرد مقابل به شما ، به خاطر دیگران است ،
در جواب تمام خوبی ها!
خودتان را هدر آدم های بی لیاقت زندگی نکنید . !


ناز چشمان قشنگت اینچنین مستم نکن 

گوشه ی میخانه ها با باده پیوستم نکن

من به اغوش تو بدجوری که عادت کرده ام
یا که پا بندم نکن یا رفته از دستم نکن

در افق های نگاه تو که من گم بوده ام 
با ستمهای زبانت اینچنین سختم نکن

چون سحر با بوسه هایت روزه هایم دیدنی ست 
وقت افطاری که شد با باده هم بستم نکن

اخر ای عالیجناب قصه های این غزل 
با نفسهای خودت اما چنین مستم نکن .


چه ساده بودیم
که باورمان شده بود
"از محبت خارها گل میشوند"
یادمان نبود که خیلی وقت است
که دیگر ضرب المثل ها اعتباری ندارند!
آنقدر یک طرفه محبت کردیم
و بی محبتی دیدیم که خشک شدیم،
یادمان رفت قبل از هر محبتی
به ظرفیت مخاطبمان توجه کنیم؛
و الکی کسی را که ارزش ندارد بزرگش نکنیم’
که نتیجه ی این بزرگی میشود
حقارت خودمان.
بیایید به هم قول بدهیم
که به اندازه ی آدم ها کاری نداشته باشیم،
بعضی ها کوچک بمانند بهتر است،
و خودمان را زیر سایه پوشالی
بی ظرفیت ها دفن نکنیم.


با عشق چرا در قفسم شاد نباشم
بگذار در این مزرعه آزاد نباشم

بگذار زمستان بوزد از نفس من
اندازه‌ی یک‌ باغچه آباد نباشم

بگذار نخوانند مرا مردم این شهر
شعری که به هر قافیه تن داد نباشم

مانند گلی گوشه‌ی این باغ بپوسم
چون قاصدکی منتظر باد نباشم

ای خاک مرا خوار کن ای برگ بپوشان
تا این‌همه در معرض بیداد نباشم

من در قفس پاک تو زندانی‌ام ای عشق
بگذار که آلوده و آزاد نباشم


ای دل به تو گفتم که مرو از پی دلدار
دیوانه شوی نیست ترا مونس و غمخوار
حرفم نه شنیدی و بلرزید وجودت
برحس نگاهی شده ای سخت گرفتار
فریاد مکن دل، رهِ عشاق دراز است
در پیچ و خم عشق نشسته غم بسیار
با چشم بگو اشک نشوید اثر رنج
شاید که کند خون مددی بر تو دگربار
افسانه شود قصه ی عاشق به تحمل
از شکوه به بزم دگران دست نگه دار
جعفر شنود درد تو ای عاشق همراه
شاید کند آسان گذر از این ره دشوار


 

کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم.

نخند.

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید

ارباب، نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری، نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند، نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخند!
به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای

تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد

برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی .
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها